چندان فرو بارید برف جامد ایام
کز حجم سردش ؛ موی من رنگ زمستان یافت
اکنون نمی دانم که باران کدامین روز
این برف رنگین را تواند شست.
شب ، دیدگانم را چنان از تیرگی انباشت
کاین چشمه های روشن از بنیاد خشکیدند
اکنون نمی دانم که چون خورشید برخیزد ،
تصویر او را در کدامین چشمه باید جست.
بار گران روزها چندان به دوشم ماند
کز بردباری ، قامتم خم شد
اکنون کسی در گوش من خصمانه می گوید:
- «این پشته پنهان که بر دوش گمان داری ،
بار گناه توست ».
من خوب می دانم که در اوج کهنسالی
چشمان تاریک مرا از صبح آئینه
دیگر امید روشنایی نیست ،
اما ، هنوز ای بخت!
آیا ، میان خرمن موی سپید من ،
تار سیاهی در شب پیری تواند رست؟