شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود.
بیشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد
و کمى هوشیار مىشد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد
از مریم خواست که نزدیکتر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند
و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود
به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى.
وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.
وقتى خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى.
الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستى.
« مىدونى چى میخوام بگم؟» مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت
گفت: «چى مىخواى بگى عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!
در حالیکه چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده
و گفت: «باور کردی نه؟»