آینه چون نقــــش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
*****
از آتــش فراغت شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش خود را ندیده بودم
*****
ای خوشـــــا مســــتانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
*****
بلای عشــــــق را جز عاشــــق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را
*****
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کــــسی لایق آن نیست که بر دار شــــــــود
*****
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـــستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
*****
خدا می داند ای مردم دلـــم چون ساقه گنـــدم
نمی رقصد بجز با گل نمی میرد مگر با خار
*****
ز من در عشق شیرین کارتر نیست
چرا فرهــــاد را افســـــانه کــــردند
*****
عاشقـــی را شـــرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
*****
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهـــان ساحل اوست
*****
عهد جوانـی گذشت در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید صد غم دیگر فزود
*****