خداوندا
عجب درد بزرگیست که دردت را کسی هرگز نداند
میان گود شب اشکی بریزی
به یاد عشق خود شعری نویسی
کسی هرگز نخواند به حسرت لحظه ها را میشماری
به غفلت روزها را بگذرانی
کسی هرگز کنار تو نماند
هزاران زخم در دل جای گیرد
تو فریادی نخواهی زد به شکوی چرا،
چون هیچکس دردت نداند وگر داند،
تو را از خود براند
خداوندا
عجب درد بزرگیست غروب جمعه را تنها نشستن
به یاد خاطرات عشق دیرین
به یاد روزهای تلخ و شیرین
به زیر چهره خندان خود یکسر شکستن
به حال کودک دیوانه هردم رشک بردن
ز دست تکیه گاهت زخم خوردن
و درب خانه را بر روی هر ناخوانده بستن
خداوندا
عجب درد بزرگیست گرفتار غم یک یار بودن
پس از آن فصل هجرتهای بی مرز
تمام زندگی در حسرت دیدار بودن
به هرجایی پی گمگشته خود
جستجویی نشانی،یادگاری،پرس و جویی
ولیکن عاقبت در پنجه دیوار بودن