شب است و ماه می رقصد
ستاره نقره می پاشد
نسیم پونه و عطر شقایق ها
ز لب های هوس آلود زنبق های وحشی بوسه می چیند
و من تنهای تنهایم
خدایم ... آه خدایم... بشنو صدایم
خواهم امشب با خدا خلوت کنم
از درون خود کمی صحبت کنم
از نواقصها و رنجشهای خود
از قضاوتها و سنجشهای خود
از غرور و حرص و آز و کینه ام
از صفا و عشق و مهر در سینه ام
از توقع های بیجای خودم
از حماقتهای پیدای خودم
از خدا خواهم مرا یاری کند
نقص هایم گیرد و کاری کند
ای خدا درد دلم را گوش کن
شعله های حسرتم خاموش کن.
خدایا...
در هیاهوی زندگی در میان فریاد های غمگین
کسی صدای مرا نشنید
من گمشده ام
من در میان فریاد سایه ها گمشده ام
و فریاد می زنم و فریاد میزنم
وکسی جز تو صدای مرا نمی شنود
وکسی جز تو فریاد های مرا نمی شنود
و آنگاه می شنوم و احساس می کنم که در بین فریاد ها
جواب مرا می دهی
و می شنوم و احساس می کنم که در هیاهوی زندگی
مراقبم هستی
وخود را پیدا می کنم
اما بعد از آن در بزرگی تو گم می شوم
و بعد از آن در مهربانی و بخشش تو گم می شوم
و وقتی که دیگر نمی توانم خود را بیابم
تو آن قدر مهربان جواب مرا می دهی که
دوباره پیدا می شوم
و می فهمم که تو از زندگی و فریاد ها و سایه ها بزرگتری
ولی...
درون آنها گم می شوم و درون تو که از همه بزرگتری
گم نمی شوم
چون تو جواب همه بنده هایت را می دهی
چون تو عشقی
و عشق یعنی این.
خدایا مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده
بگذار هر جا تنفر هست، بذر عشق بکارم.
هرجا آزردگی هست ببخشایم.
هرجا شک هست ایمان، هر جا یأس هست امید
هر جا تاریکی است روشنایی و هر جا غم جاری است شادی نثار کنم.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم
زیرا در عطا کردن است که می ستانیم.
و در بخشیدن است که بخشنده می شویم.
و در مردن است که حیات ابدی می یابیم.
“فرانسیس آسیسی”
خداوندا دلم را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خون پالا کرامت کن
در این وحشت سرا تا کی اسیر آب و گل باشم
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
خداوندا نمی دانم
در این دنیای وانفسا
کدامین تکیه گه را تکیه گاه خویشتن سازم!
نمیدانم!
نمی دانم خداوندا
در این وادی که عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد
کدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم!!!
نمی دانم خداوندا!!!
به جان لاله های پاک و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده
پناهم ده
امیدم ده خداوندا
که دیگر نا امیدم من و
میدانم که نومیدی ز درگاهت گناهی
بس ستمبار است و لیکن من نمیدانم دگر پایان پایانم
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم
چرا پنهان کنم در دل؟
چرا با کس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فکر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . که دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی ترکیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی
من خون دل دارم.
دلی بی آب و گل دارم.
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم
نمی پرسم
نمی گویند
نمی جویند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
کلام آشنایی ده
خداوندا پناهم ده
دل گمگشته ی من را نشانم ده
خدایا پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه
در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق وبرق عالم
خاکی مرا از یاد تو دور نکند
زنده یاد مصطفی چمران
خدایا...
خوب می دانی که من هرشب با اشک چشمانم غسل می کنم
در بستری از اندوه و غم می خوابم و آرام آرام
تورا فریاد می زنم
پس ای یکتای بی همتا مرا دریاب
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در شب تار
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفریم