تو روزگار ما آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ میگن خوبم...
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا میگرده،
راهشون رو کج میکنن از یه طرف دیگه میرن که اون حیوونکی نپره...
اگه یخ ام بزنن . دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش میگیرن تا از چیز دیگه
همونایی که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگر باهاشون میرید تو رابطه ، اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین ، داغون میشن!
همینا هستن که دنیا رو واسه زندگی کردن بهتر میکنن
نه تو میمانی و نه اندوه...
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم...
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...
غصه هم میگذرد...
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان
هرگز ...هرگز... هرگز...
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم.
کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از
من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی را پشت سر خود ندید.
کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت
را نگاه نمیکردی.
در مراسم تودیع پدر پابلو ، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر
کوچکی خدمت کرده بود و حالا باید بازنشست می شد ، یکی از
سیاستمداران محلی برای سخنرانی دعوت شده بود . در روز موعود ،
سیاستمدار تاخیر داشت ؛ برای همین پدر پابلو تصمیم گرفت کمی
برای حضار صحبت کند و چون از قبل فکر نکرده بود ، خاطره
اولین روز حضورش در آن شهر را چنین گفت : « انگار همین
دیروز بود ، یادم می آید 30 سال قبل که به این جا آمدم ، اولین کسی
که برای اعتراف وارد کلیسا شد مرا به وحشت انداخت ، چون به
انواع گناهان زشت اعتراف کرد . با شندیدن اولین اعتراف از جانب
کسی که هیچ وقت چهره اش را ندیدم ، نظر من نسبت به مردم این جا
منفی شد اما حالا معتقدم بعد از 30 سال شما مردم خیلی خوبی هستید .»
صحبت کشیش که به اینجا رسید سیاستمدار وارد کلیسا شد و ضمن
عذر خواهی به خاطر تاخیرش گفت: « یادم می آید 30 سال قبل که
پدر پابلو وارد این شهر شد من اولین کسی بودم که برای اعتراف به او
مراجعه کردم»
قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها،
توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را
حق مسلم خودم میدانستم.چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح
همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم
در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...
تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد
و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم
(البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی
در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به
سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع
به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد. محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد.
چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار
با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به
مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده
از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد
روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و
از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت
محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را
نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش،
ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر
کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم
گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود.
دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ...
این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر
علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت
و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم
اما جرات باز کردنش را نداشتم.خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را
به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به
مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.
حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق
عصایش فهمیدم که دارد میرود.آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ...
کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم
که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید
و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان،
هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید
و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن،
به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک
شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی
در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم،
میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد.
جلو رفتم و ...بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته.
اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو،
که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم
و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای
من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...
پشت هر کوه بلند،سبزه زاریست پر از یاد خدا
و در آن باغ کسی میخواند که خدا هست دگر غصه چرا؟
آرزو دارم خورشید رهایت نکند
غم صدایت نکند
ظلمت شام سیاهت نکند
و تو را از دل آنکس که تبش در تن توست
حضرت دوست جدایت نکند
هنگامی که دیده بر هم مینهم تا افکار درهم و پرده های رمان زندگی
پر از رنج و اندوه خود را فراموش کنم تو در نظرم مجسم می شوی،
شاید تصور کنی تماشای صورت چون ماهت تسلای خاطری به دل پریشان
و شوریده حال من باشد ولی افسوس که این تماشا هم خاطرات تلخ مرا
دو چندان می کند زیرا می ترسم در زیر چشمان درخشان و پر از مهر تو،
بی اعتنایی و خشم و نفرت روز جداییمان باشد،همین ترس است که کوچکترین
حرکات تو را در نظرم بزرگ جلوه می دهد و این دل دیوانه را دیوانه تر می کند،
بگذار من در رویای جوانی خود غوطه ور باشم و اگر هم مرا دوست نداری
هرگز کاری نکن که به این حقیقت تلخ واقف شوم،
چه می شود که تو رل معشوقه ای را بازی کنی
و آخرین پرده ی این رمان کوتاه زندگی مرا به گردش آوری،
مگر نه این است که خود نیز زمانی گرفتار عشق آتشینی بودی و هنوز هم شاید،
حرارتش آن دل کوچکت را میسوزاند و نشانه ی آن به شکل قطرات سوزان اشک
از دیدگان زیبایت بر گونه های رنگ پریده ات جاری می شود؟
دلم گرم خداوندیست ، که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد!
چه بخشنده خدای عاشقی دارم!
که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارم!
دلم گرم است
میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم....
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود.
بیشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد
و کمى هوشیار مىشد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد
از مریم خواست که نزدیکتر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند
و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود
به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى.
وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.
وقتى خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى.
الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو مثل همیشه در کنارم هستى.
« مىدونى چى میخوام بگم؟» مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت
گفت: «چى مىخواى بگى عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!
در حالیکه چشم های مریم از تعجب گرد شده بود شوهرش زد زیر خنده
و گفت: «باور کردی نه؟»