کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگه های آخر تقویم عشق
خبر از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کرد
کاش یا رب آشنایی ها نبود
یا به دنبالش جدایی ها نبود
فکر میکردم عاشقی هم بچگیست
اما حیف این تازه اول یک زندگیست
زندگی چیزیست شبیه یک حباب
عشق، آبادیه زیبایی در سراب
فاصله با آرزوهای ما چه کرد
کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد
هوای باغ پاییزم
شکفتن رفته از یادم
چنان بیگانه با خویشم
که حتی سایه ام نمی آید به دنبالم
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
از میز و از ریاست افزون مکش تو پا را
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
چون قایق تو بشکست تمرین نما شنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
باید به دیگری داد پست و مقام جا را
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
باشند چو لنگ حمام این میزها شما را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
تا پشت میز هستی بنگر تو بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
چون که فناست گیتی،یادی نما خدا را
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
آنکه نکوست نامش نشنیده ناسزا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
می خورد و مست می کرد ، مشروب و هم غذا را
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
گر میل پول داری در خرج کن مدارا
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
چون رشوه می ستانی بینی تو صد بلا را
آیینه سکندر جام می است بنگر
آیینه را تو مشکن، بشکن «منی» و «ما» را
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
عمر دراز خواهی اکرام کن گدا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ثنا ز تن برون کن این جامه ریا را
همه آینه ها یکرنگند
تو اگر بی رنگی
تن به آرامش یک آینه بسپار و برو
نمی دانم چه می خواهم خدایا!
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز؟
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ؛
به دامانم دو صد پیرایه بستند
زندگی چیست ؟ خون دل خوردن
زیر دیوار آرزو موندن
عاشق شدن و بهر عشق خود مردن