بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
در پی یک دوریالی همه جا رفتم و گشتم
دم به دم فریاد زدم آیا هست
یک دوریالی خدمت حضرت عالی
ولی هر لحظه جوابی نشنیدم
خسته خسته لب جوی آبی بنشستم
عابری آمد و انداخت دو سکه کف دستم
و من از کرده ایشان نرمیدم نگسستم
نرم و آهسته توی باجه خزیدم
ولی از گوشی آن هیچ صدایی نشنیدم
یادم آمد که دیریست که این باجه خراب است
همچو آیینه دق مایه و اسباب عذاب است
با درود به روان پاک فریدون مشیری