نیمه شب کوبید بر در گفت عاشق خانه است
متهم هستی و جرمت دیدن جانانه است
بعد بستند دست و پایم را به موی دلبران
گفت اکنون این اسیر زلف چون شانه است
گفتم اندر دادگاه عشق از بهر دفاع
بیگناهم؛چون مقصر این دل دیوانه است
لیک از من شاهد و برهان و مدرک خواستند
پاسخش دادم که شاهد ساغر و پیمانه است
گفت چون پیمانه هر لحظه در دست کسی است
پیش قانون ناشناس و بی خود و بیگانه است
گفت طبق قانون پنج بند عشق و عاشقی
تا حبس ابد محکوم در میخانه است
گفتمش من حاضرم سوزم به شرط بوسه ای
سوختن از بهر جانان کاری بس مردانه است
کـــــاش می شد بوسه بارانت کنم
جـــــــان عاشق را به قربانت کنم
ای که دور از من و در قلب منی
با وفـــــا بــاش که دنیـــــای منی
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانیم که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم