نه تو میمانی و نه اندوه...
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم...
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت...
غصه هم میگذرد...
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند ...
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان
هرگز ...هرگز... هرگز...
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛
نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟
" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد!
چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل
بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است!
من که این را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ،
با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی
خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد
و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
+ به نام خالق بال شاپرک ها
دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم.
کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از
من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی را پشت سر خود ندید.
کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت
را نگاه نمیکردی.
کاری از :
فرزند ایران ; ساعت 9:38 عصر ; پنج شنبه 91/3/18