کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چون برآنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
می گذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان تو را می دیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا می کرد
در دل باغچه خانه تو
شور من...ولوله برپا می کرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم تو را می دیدم
خیره بر جلوه زیبائی خویش
کاش در بستر تنهائی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا می دیدی
« شعری از شادروان فروغ فرخ زاد »
خـدایــا کـفر نمی گــویـم
پـریشـــانم
چه می خواهی تـو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهـــم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تـکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای این سو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شویاز قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
دکتر: علی شریعتی
شب است و سکوت است ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته ام
شب و مثنوی های ناگفته ام
شب و آخرین سوز مستانه ام
شب و های های غریبانه ام
کجایند اسیران سوز دعا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار،مردان میدان عشق
کجایند مستانه جام مست
دلیران عاشق شهیدان مست
من امشب خبر می کنم غرب را
که آتش زنند این دل سرد را
ذوق و شوق نینوا کرده دلم
چون هوای جبهه ها کرده دلم
اون سنگر بهترین ماوای من
آه جبهه، کو برادرهای من
سنگر خوب و قشنگی داشتیم
روی دوش خود تفنگی داشتیم
جنگ ما را لایق خود کرده بود
جبهه ما را عاشق خود کرده بود
سرزمین نینوا یادش بخیر
مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود روزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم
غزلی زیبا از بت شکن جمکران ، تقدیم به شما هموطنان عزیز
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشــــــم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همـــــچو منصور خــــریدار سر دار شدم
غم دلدار فکندست به جانم شــــــرری
که به جان آمدم و شـــــهره بازار شدم
در میخانه گشائید به رویم شـب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کـــــردم
خرقه پیر خــــــراباتـــــی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خــــود آزارم داد
از دم رنـــــد مـــی آلــــوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکــــــده یادی بـــکنم
من که با دست بت میکـــــده بیدار شدم
آینه چون نقــــش تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
*****
از آتــش فراغت شرحی شنیده بودم
لیکن درون آتش خود را ندیده بودم
*****
ای خوشـــــا مســــتانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
*****
بلای عشــــــق را جز عاشــــق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را
*****
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کــــسی لایق آن نیست که بر دار شــــــــود
*****
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجـــستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
*****
خدا می داند ای مردم دلـــم چون ساقه گنـــدم
نمی رقصد بجز با گل نمی میرد مگر با خار
*****
ز من در عشق شیرین کارتر نیست
چرا فرهــــاد را افســـــانه کــــردند
*****
عاشقـــی را شـــرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
*****
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهـــان ساحل اوست
*****
عهد جوانـی گذشت در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید صد غم دیگر فزود
*****
باز هوای سحــــــرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست
شکوه غربت نبــــرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست
خسته ام از دیدن این شوره زار
چشم شقایق نگــــــرم آرزوست
واقعه ی دیدن روی تو را
ثانیه ای بیشترم آرزوست
جلـــــــوه این مـــاه نکـــــو را ببین
رنگ و رخ و روی توام آرزوست
این شب قدر است که ما با همیم
من شـــب قدری دگرم آرزوست
حس تو را می کنم ای جان من
عزلت بیتی دگـــــرم آرزوست
خانه عشاق مهاجـــــر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست
حسرت دل بارد از این شعر من
جام میی در حرمـــــم آرزوست