دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد.
کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند
و این رنج است .
زندگی یعنی این.....
گر چه محکمتر ز قلبم دژ نبود
یک نگاه تو در آن را گشود
روزنی کوچک در این دژ خانه داشت
با رخ تو قصهای مستانه داشت
روزن چشمم گذرگاه تو شد
جلوهگاه چهرة ماه تو شد
با تبسّمهای سرخ و نازنین
در دلم شوقی فکندی آتشین
آتشی در سینهام افروختی
کینهها را در دل من سوختی
دل تمنّا داشت لبهای تو را
دیدگانم روی زیبای تو را
بیستون قلب را فرهاد عشق
کند و داد آن کوه را بر باد عشق
کوه دل بر باد رفت و خاک شد
از بدی، زشتی، پلیدی پاک شد
دانهای از عشق با خود داشتی
با نگاهت در دلِ من کاشتی
نقش زد بر چهرهام مانیّ اشک
لحظههای سرد و بارانیّ اشک
در دلم تا لالة عشقت دمید
شد سیاهیهای قلب من سپید
دیدة من از عطش لبریز شد
تا نگاهِ تو کبوترخیز شد
قلب فریادم تپش آغاز کرد
چون سکوتت در دلم جا باز کرد
لحظههایم جاودان گردیدهاند
تا رخ مهتابیت را دیدهاند
شوقت آن روزی که آمد سوی من
جلوهگاه شوق تو شد روی من
گر چه راه تو رهی بیانتهاست
انتها گر داشته باشد فناست،
جاودان رهپوی راهِ تو منم
دوستدارِ روی ماهِ تو منم
شاگردی از استادش پرسید !
عشق چیست ؟
استاد درجواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور
اما در هنگام عبور از گندمزار ? به یاد داشته باش که نمی توانی
به عقب برگردی تا خوشه بچینی .
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدت طولانی برگشت
استاد پرسید ! چه آوردی ؟
باحسرت جواب داد!:هیچ ! هر چه جلو میرفتم ? خوشه های
پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین ?
تا انتهای گندمزار رفتم .
استاد گفت : عشق یعنی همین ..........!
شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور
اما بیاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی ...........
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت :
به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم ?
ترسیدم که اگر جلو بروم . باز هم دست خالی برگردم
استاد گفت : ازدواج یعنی همین ................؟
زندگی شراب تلخی است که همه محکوم به نوشیدن آن هستیم
پس مینوشیم به سلامتیه آنان که دوستشان داریم ، ولی محکوم
به ندیدنشان هستیم
شب شرابی خوردم و مستی مرا در بر گرفت
دوریت آمـــد به یــــادم هســــتیم آتش گـــرفت
الفت شبهای خوش را روزگـــــار از ما گرفت
ای خوش آن روزی که با هم روزگاری داشتیم
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است
خواستم خودم رو گول بزنم ،
همه خاطراتم رو انداختم یه گوشه ای و گفتم فراموش...
اما یه چیزی ته دلم خندید و گفت ... یادمه!؟
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشــــــم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همـــــچو منصور خــــریدار سر دار شدم
غم دلدار فکندست به جانم شــــــرری
که به جان آمدم و شـــــهره بازار شدم
در میخانه گشائید به رویم شـب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کـــــردم
خرقه پیر خــــــراباتـــــی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خــــود آزارم داد
از دم رنـــــد مـــی آلــــوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکــــــده یادی بـــکنم
من که با دست بت میکـــــده بیدار شدم
کاش هرگز در محبت شک نبود
تک سوار مهربانی تک نبود
کاش بر لوحی که بر جان و دل است
واژه تلخ خیانت حک نبود